احساس و هیجان دو مفهومی هستند که ما معمولا خیلی ساده و به جای هم به کار میبریم. در حالیکه از دید ساختاری با وجود پیوند و ارتباطی که با هم دارند تفاوتهایی بنیادین دارند که دانستن آن در درک مفهوم مدیریت احساسات و هیجانها کمک زیادی میکند.
ما در نوشتارهای دیگر سپندمینو، به طور دقیقتر و مفصلتر درباره اینکه احساس و هیجان چه هستند گفتگو میکنیم. این نوشتار بیشتر روی تفاوت میان احساس و هیجان تمرکز دارد.
هیجان چیست؟
هیجانها واکنشهایی است که در بخش سابکورتیکال (subcortical) مغز مثل آمیگدال (amygdala) که خود بخشی از لیمبیک سیستم (limbic system) است و بخش نئوکورتکس (neocortex) و به طور خاص بخشی از پیشپیشانی (ventromedial prefrontal cortex) که مسئول استدلال، تصمیمسازی و تفکرات خودآگاهانه است رخ میدهد.
این پاسخهای عصبی، واکنشهای الکتریکی و زیستیشیمیایی را در بدن پدید میآورند که بروز بیرونی آن را ما میبینیم. به عبارتی هیجانها، واکنشهای عصبشناختی به محرکهای هیجانی هستند.
آمیگدال نقش کلیدی در تحریک هیجانی بازی میکند. آمیگدال آزادشدن پیامرسانهای عصبی در هیپوکامپس (hippocampus) را تنظیم میکند. یعنی همان جایی که مربوط به ثبت خاطرات است. یک نظریه میگوید به همین دلیل است که خاطرههای هیجانآمیز ما بلندمدتتر و پایدارتر در خاطره ما به جا میمانند. (منبع)
احساس چیست؟
گفتیم هیجان واکنشهای فیزیکی بدن ما است که از راه آزاد شدن هورمونها و پیامرسانهای عصبی توسط مغز خودش را نشان میدهد. در سوی دیگر احساس، درک و تجربه ذهنی ما از بروز این هیجانها است.
به زبانی دیگر هیجان یک رویداد فیزیکی و بدنی است و احساس خوانش همان رویدادها در قالب تجربه ذهنی. وقتی شما عصبانی میشوید رویدادهای معمولا ثابت و قالببندیشدهای توسط بدن شما اتفاق میافتد. اما اینکه شما چه درکی از عصبانیت دارید و آن را چگونه در رفتارتان بروز میدهید، وابسته به خاطرات، باورها، ارزشها و فرایند اجتماعی شدن شما دارد.
پس اینکه چگونه عصبانی شدنمان را بروز بدهیم، یک رفتار اجتماعی است. اتفاقی که در بدن یک فرد کرهای در زمان اندوهگین شدن رخ میدهد، همان رویدادی است که در بدن یک فرد آلمانی روی میدهد. اما تجربه حسی این دو فرد و بروز احساسی آن به دلیلی تفاوتهای فردی و اجتماعی با هم متفاوت است.
البته این فرایند میتواند برعکس هم باشد. یعنی شما در اثر یک فکر به احساس خاصی دچار میشوید در نتیجه در اثر آن احساس (ناشی از فکر)، برونداد هیجانی پیدا میکنید.
مثلا شما نشستهاید و دارید برای سفر هفته آینده برنامهریزی میکنید. ناگهان این به ذهنتان میرسد که نکند زمانی که در سفر هستید دزد به خانه شما بیاید. این نگرانی موجب فعال شدن سامانه استرس و بروز نشانههای هیجانی استرس مانند افزایش ضربان قلب میشود. به همین دلیل روشهای رواندرمانی شناختی-رفتاری CBT روی اصلاح برداشتهای ذهنی افراد کار میکنند. زیرا افکار سرچشمه احساسها و احساسها میتوانند جرقهزننده (چاشنی) هیجانها باشند.
ارتباط و پیوند احساس و هیجان
ویلیام جیمز، در سال ۱۸۸۴ فرایند مهمی را در پیوند میان احساس و هیجان بیان کرد که با وجود عدم استقبال اولیه، بعدها به کمک فناوریهای عصبشناختی تایید شد. پدر علم روانشناسی آمریکا بیان کرد که با یک محرک بیرونی، یک واکنش هیجانی اولیه رخ میدهد و در گام بعد، ما به تفسیر آن هیجان میپردازیم که به آن تفسیر ثانویه، احساس میگوییم.
برای نمونه وقتی شما یک ببر را میبینید، به دلایل تکاملی و آموختههایتان درباره خطر در این موقعیت، بدن شما واکنش نشان داده و وارد فاز فرار یا تهاجم میشوید (مانند افزایش ضربان قلب، برانگیختگی حسی و …) سپس اگر بخواهند از شما بپرسند که در این زمان چه حالی داشتید، شما نشانههای بروز کرده در خودتان را «احساس ترس» توصیف میکنید. (منبع)
هیجانها واکنشهای تکاملی ما برای بقا هستند و معمولا عملکردشان اینست تا ما را از «خطر» دور کنند. غم کمک میکند رویدادهای خطررسان را به یاد بسپاریم (مثل موقعیتی که موجب شده عزیزی از دست برود) و از آنها دوری کنیم، خشم کمک میکند بجنگیم (مثلا با یک رقیب بر سر منافع)، ترس کمک میکند فرار کنیم (مثلا از یک ببر)، شادی موجب میشود پاداشها و مزایای چیزی را برجسته کنیم (مثل پیدا کردن یک درخت پرمیوه).
اما درک اجتماعی، ارزشهای فرهنگی و آنچه در بخشهای استدلالی مغز ما رخ میدهد کمک میکند تا هیجانها را متناسب با موقعیتهای تازه مدیریت کنیم و این بر اساس درک ما از هیجان یا همان شناخت احساسی است. مثلا اکنون شما وقتی ببر را در باغ وحش میبینید فرار نمیکنید. چون میدانید چرا احساس ترس اولیه در اینجا صرفا یک پیام زیستی است و خطری در واقع شما را تهدید نمیکند.
درک تفاوت احساس و هیجان چه کمکی به ما میکند؟
نه تنها در زبان فارسی که در زبان انگلیسی هم feeling و emotion گاه به جای هم به کار میروند و معمولا هم این موضوع مشکلی را پدید نمیآورد. آنچه اما اهمیت دارد اینست که ما درک روشنی از این دو سویه فیزیکی و ذهنی مجموعه رویدادهای شیمیایی و واکنشی مرتبط با هیجانهایمان داشته باشیم و رابطه رفت و برگشتی آنها را بدانیم.
همچنین میتوانیم متوجه شویم که هیجانها عملکردی معمولا ساختارمند و ثابت دارند اما این احساسهای ما هستند که با دگرگونی ذهنیت ما قابل تغییر هستند. اینکه سازمان بهداشت جهانی در فهرست مهارت های زندگی دهگانه خود، از عبارت مدیریت هیجان استفاده میکند هم احتمالا به این دلیل است که این نهاد به بهداشت و تندرستی فیزیکی میپردازد و بهداشت روانی را هم بخشی از تندرستی به طور عام میداند. از همین رو عنصر هیجان را پررنگتر و قابل تشخیصتر میداند.
اما نکته کلیدی در درک تفاوت احساس و هیجان و چیستی آنها اینست که بسیاری از تصمیمها و عملکردهای ما با نیروی محرکه هیجانهای ما و احساسی که درباره رویدادها داریم انجام میشوند و در افرادی که در اثر جراحی یا حادثه، بخشهای مربوط به لب پیشانی مغز آنها (که درگیر هیجانها است) آسیب میبیند، بدون اینکه در مهارتهای شناختیشان تغییری ایجاد شود، در مهارتهای عملکردی و برنامهریزی دچار مشکل میشوند. یعنی آنان بخش محرک عملکردی را از دست میدهند و این آن نقطه کلیدی در رفتارهای ماست. ما برای انجام هر کاری، استدلال میکنیم، اما آنچه موجب میشود کاری را انجام دهیم، هیجانهای ما هستند.
شناخت ما از پیوند احساس و هیجان، همچنین کمک میکند تا بتوانیم در موقعیتهای مختلف، توانایی پیشبینی بروز هیجانهایمان را داشته باشیم و بتوانیم پیوند میان محرکهای بیرونی و هیجانهایمان را پیشبینی کنیم. مثلا پیش از اینکه وارد یک جلسه با یک رقیب تجاری تهاجمی شوید، میدانید که تضاد منافع احتمالا موجب خشم شما میشود و این روی تصمیمگیری شما اثر منفی میگذارد. پس از پیش میدانید که باید راهبردهای مدیریت خشم را به کار بگیرید تا با تصمیمهای بد، عملکرد اقتصادیتان را به خطر نیندازید.
اگر در زمینه مدیریت هیجان و مدیریت احساسهایتان نیاز دارید که با کسی گفتگو کنید، به بخش «با من حرف بزن» سپندمینو سر بزنید. ما آماده شنیدن حرفهای شما هستیم.